رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹¹³❀
از تخت بلند شدم... رفتم جلوی اینه که زیادی باهام فاصله نداشت... خودمو نگاه کردم... بالای چشمام از خواب زیاد باد کرده بود... رفتم سمت دستشویی... تا یکم سرو صورتمو بشورم این خماری بپره بره... بعد چند مینی که از دستشویی دراومدم... رفتم سمت ا/ت... خواستم بیدارش کنم
کیونگ: ا/ت
جوابی نشنیدم...ا/ت زیادی خوابش سنگین نیست... به نظرم خیلی خسته بوده... سعی کردم تُن صدامو ببرم بالا...
کیونگ: خانم خوابالو....
یهو دیدم چشماشو اروم باز کرد...
ا/ت: هممم؟!
کیونگ: نمیخوای بیدار شی؟!
با صدای خمارش گفت...
ا/ت: نه... یکم فقط یکم...
کیونگ: شام حاضره... بچم گشنش میشه... باتو کاری ندارم...
ا/ت: بچت... خوابه...
کیونگ: اگه بیدار نشی....
ا/ت: عح... باشه بابا پاشدم..
یهو چشماشو کامل باز کردو کامل از جاش جوذی که بشینه رو تخت بلند شد... واقعا نمیتونستم جلو خندمو بگیرم..یهو ترکیدم.. زدم زیر خنده...
ا/ت: میشه بگی به چی میخندی؟!
جوری که میخندیدم حرف زدم...
کیونگ: ب.. بهت.. ره.. خود.. تو ت.. ا.. ینه.. ببن.. نی!!(داره پارع میشه همچنان)
رفت جلو اینه خودشو دید... اولش خودش پشماش ریخت ولی برای اینکه نشون نده. چهرشو عوض کرد... و. بعدش طرف من کرد...
ا/ت: میشع بگی به چی میخندی؟! اصن خوب که چی؟! یه قد زرافعیت بخند... کم. مونده سرت بخوره به سقف ـ..... مامانت دیشب تورو تو نمک خوابونده؟!
با جوابایی که شنیدم مات موندمو.. خندم قطع شد...موهاشو با شونم شونه زدو شونمو تمیز کردرو گذاشت سرجاش... راشم که کشید رفت دستشویی...اومد بیرون... منم تا اون بیاد لباسامو عوض کردم...
ا/ت: میشه منم برم... تو کمد لباسات.. ینی همون اتاق کوچیکه لباس عوض کنم؟!
کیونگ: هوم... اره...
(بقیشو از زبون خودم مینویسم... کسه دیگه زر نمیزنه...)
ا/ت رفت سمت اتاق پرو کیونگ... با ذوق لباسای جدید کیوتشو پوشید... خودشو نگاه... کرد... زیر لب گفت...: وایی لباسه چقد کیوته...
از اتاق پرو خارج شد... که یهو نگاه کیونگو به خودش جذب کرد... کیونگ ارومو زیر لبش گفت..: چه کیوت شده...
ا/ت: چیزی گفتی؟!
کیونگ: نه... بیا بریم...
با هم از اتاق خارج شدن از پله ها رفتن پایین... همه دور میز جمع بودن...و نگاشون رو کیونگو ا/ت بود... تا اینکه کیونگ میشینه روی صندلی و ا/ت هم کنارش میشینه...
کیونگ: سلام به همگی...
جونگ سو جواب داد... ینی جواب سلامشو... اما این لیسا و مامان بزرگش از غرور جوابشو ندادن... و در حال خوردن غذا بودن(کوفتتون بشع...)
کیونگ: جونگ سو...
جونگ سو: بله؟!....
کیونگ: میخوام یچی بهت بگم...
جونگ سو: اوم... راستی منم میخوام یچی بگم... یچی که نه دو چی...
از تخت بلند شدم... رفتم جلوی اینه که زیادی باهام فاصله نداشت... خودمو نگاه کردم... بالای چشمام از خواب زیاد باد کرده بود... رفتم سمت دستشویی... تا یکم سرو صورتمو بشورم این خماری بپره بره... بعد چند مینی که از دستشویی دراومدم... رفتم سمت ا/ت... خواستم بیدارش کنم
کیونگ: ا/ت
جوابی نشنیدم...ا/ت زیادی خوابش سنگین نیست... به نظرم خیلی خسته بوده... سعی کردم تُن صدامو ببرم بالا...
کیونگ: خانم خوابالو....
یهو دیدم چشماشو اروم باز کرد...
ا/ت: هممم؟!
کیونگ: نمیخوای بیدار شی؟!
با صدای خمارش گفت...
ا/ت: نه... یکم فقط یکم...
کیونگ: شام حاضره... بچم گشنش میشه... باتو کاری ندارم...
ا/ت: بچت... خوابه...
کیونگ: اگه بیدار نشی....
ا/ت: عح... باشه بابا پاشدم..
یهو چشماشو کامل باز کردو کامل از جاش جوذی که بشینه رو تخت بلند شد... واقعا نمیتونستم جلو خندمو بگیرم..یهو ترکیدم.. زدم زیر خنده...
ا/ت: میشه بگی به چی میخندی؟!
جوری که میخندیدم حرف زدم...
کیونگ: ب.. بهت.. ره.. خود.. تو ت.. ا.. ینه.. ببن.. نی!!(داره پارع میشه همچنان)
رفت جلو اینه خودشو دید... اولش خودش پشماش ریخت ولی برای اینکه نشون نده. چهرشو عوض کرد... و. بعدش طرف من کرد...
ا/ت: میشع بگی به چی میخندی؟! اصن خوب که چی؟! یه قد زرافعیت بخند... کم. مونده سرت بخوره به سقف ـ..... مامانت دیشب تورو تو نمک خوابونده؟!
با جوابایی که شنیدم مات موندمو.. خندم قطع شد...موهاشو با شونم شونه زدو شونمو تمیز کردرو گذاشت سرجاش... راشم که کشید رفت دستشویی...اومد بیرون... منم تا اون بیاد لباسامو عوض کردم...
ا/ت: میشه منم برم... تو کمد لباسات.. ینی همون اتاق کوچیکه لباس عوض کنم؟!
کیونگ: هوم... اره...
(بقیشو از زبون خودم مینویسم... کسه دیگه زر نمیزنه...)
ا/ت رفت سمت اتاق پرو کیونگ... با ذوق لباسای جدید کیوتشو پوشید... خودشو نگاه... کرد... زیر لب گفت...: وایی لباسه چقد کیوته...
از اتاق پرو خارج شد... که یهو نگاه کیونگو به خودش جذب کرد... کیونگ ارومو زیر لبش گفت..: چه کیوت شده...
ا/ت: چیزی گفتی؟!
کیونگ: نه... بیا بریم...
با هم از اتاق خارج شدن از پله ها رفتن پایین... همه دور میز جمع بودن...و نگاشون رو کیونگو ا/ت بود... تا اینکه کیونگ میشینه روی صندلی و ا/ت هم کنارش میشینه...
کیونگ: سلام به همگی...
جونگ سو جواب داد... ینی جواب سلامشو... اما این لیسا و مامان بزرگش از غرور جوابشو ندادن... و در حال خوردن غذا بودن(کوفتتون بشع...)
کیونگ: جونگ سو...
جونگ سو: بله؟!....
کیونگ: میخوام یچی بهت بگم...
جونگ سو: اوم... راستی منم میخوام یچی بگم... یچی که نه دو چی...
۱۵.۰k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.